گاهی دلم برای خودم هم تنگ می شود آری!
چه بی صدا شده ام این روزها!
مرا از خستگی خود برهان و به ژرفای وجودت ببر!
جایی که دیگر درد را در خانه قلبم مهمان نباشم و رنج را همراه چرکنویسهای خود به زباله دان تاریخ بسپارم!
دلم یک دنیا سکوت می خواهد و آرامش که حتی نشود های بگویی!
که نشاید از های تو هویی به پا شود و قلبی بلرزد!
دلم تنها ذره ای کودکی می خواهد همین!
دو سه روزی رفته بودیم شمال به اتفاق همسرم...
رفتیم رامسر و جاده جواهرده و...خلاصه با اینکه تمام مدت بارون میبارید اما خیلی زیبا و رویایی بود
وقتی برگشتم تهران دلم خیلی گرفت...
اولین حسی که بهم دست داد این بود که ما اینجا اسیریم اسیر بین شلوغی و هیاهو و دود و آهن!
ما اینجا زندگی نمی کنیم فقط بردگی می کنیم!
زندگی نه اون چیزیه که تو فکر می کنی و نه اون چیزیه که من باور کردم!
زندگی یه چیز مسخره بین همه باورهاست که با یه نفس شروع می شه و با یه نفس تموم!
پس زیاد جدی اش نگیر.......